… به نظر من تضاد ها و تفاوت ها هست که باعث پیشرفت انسان میگردد این فیلم تضاد ها را به نمایش میگذارد در حقیقت دنیا دنیای تفاوت است
فیلمی مانند Green Book، برنده جایزه بهترین فیلم اسکار 2019، از تمام نمونههای دیگر سینماییتر است. چرا که در درجه اول هرچقدر هم پیام نژاد پرستانه داشته باشد، ابتدا در فرم فیلم دو شخصیت کاملا متضاد (و در عین حال مکمل) را که یکی محافظ سفید پوست آمریکایی ایتالیایی (با بازی ویگو مورتنسن) و دیگری نوازنده سیاه پوست آمریکایی آفریقایی است در دل یک سفر با هم همراه میکند و از دل این تضاد موقعیتهایی خلق میشود که موجبات تغییرات تدریجی شخصیتها را فراهم میکند. حال ما با شناخت خوبی که از هریک از این دو شخصیت به دست میآوریم، به لایههای پنهان فیلم نزدیک میشویم و نگاه فیلمساز را درک میکنیم. حال با این مقدمه، تماشای فیلم کتاب سبز را از دست ندهید چرا که در عین جذابیتش میتواند جایزه اسکار را برای ویگو مورتنسن و ماهرشالا علی به ارمغان بیاورد. همچنین پیتر فارلی نیز کارگردان فیلمهایی همچون Dumb And Dumber و There Is Something About Mary، پس از ساختههای اخیر نه چندان موفقش، با یک غافلگیری بازگشته است.
امتیاز ویژه و بارزی که فیلم کتاب سبز دارد، شخصیت پردازی دقیقش است که با ورود به فیلم از دریچه شخصیت پردازی میتوانیم به تحلیل خوبی از آن برسیم. از همان ابتدا شخصیت تونی لیپ را با کنشهایی که در باشگاه شبانه انجام میدهد میشناسیم. آدمی زرنگ است که از هر فرصتی برای کسب درآمد دریغ نمیکند. دوست دارد به سختی و با استفاده از هوش و ذکاوت خود پول در بیاورد. هر جا که لازم است از توان فیزیکی خود برای ابراز خشونت استفاده میکند. اضافه وزنی هم که مورگنسن برای این نقش متحمل شده نیز کاملا به کمک فیزیک ظاهری چنین شخصیتی آمده است. قرار گرفتن در فضای باشگاه، این امکان را به تونی داده است تا به خوبی با حال و هوای شرط بندی آشنا باشد و تبدیل به شخصیتی ریسک پذیر، مغرور و سرشار از میل برنده شدن شود. فضاسازی ابتدایی فیلم ما را به یاد فیلمهای Casino و Good Fellas مارتین اسکورسیزی نیز میاندازد اما با این تفاوت که قرار است در ادامه این آدم از دل این فضا بیرون بیاید و مسیر دیگری را دنبال کند و پیشنهادهای کار از جانب دوستانی را که در این فضا داشته است رد کند. همچنین نویسندگان فیلمنامه سعی دارند شخصیت تونی را دوست داشتنی جلوه دهند. تونی نیمه شب به خانه میآید و پس از ابراز محبت به خانوادهاش به خواب میرود. او خانوادهاش را دوست دارد و برای تأمین معیشت آنها حاضر است هرکاری را انجام دهد. حتی اگر در ابتدا لیوان کارگران سیاه پوست را به سطل میاندازد، در ادامه برای خانوادهاش حاضر است پینشهاد محافظت از یک سیاه پوست را قبول کند. دوست داشتن خانواده کافی است تا تونی نیز برای ما همچون پدرخوانده مشهور دوست داشتنی شود و هرکار غیراخلاقی دیگرش ارزش یابد.
حال چنین شخصیتی در تقابل با دان شرلی نوازنده، ثروتمند، مبادی آداب و مانند تونی مغرور قرار میگیرد. با این ویژگیها متوجه میشویم تضاد تونی و دان دیگر فقط در رنگ پوست نیست بلکه این تضاد بسیار ریشهایتر است. اما همین تضاد است که موقعیتها را برایمان جذاب و پیچیده میکند و همچنین با پیشینه کمیکی که فارلی در فیلمهایش دارد میتواند به خوبی در این موقعیتها کمدی خلق کند. این تضاد را در نحوه قرار گرفتن آنها در ماشین (که طبیعتا به واسطه ارباب و خدمتکار بودن پشت به هم مینشینند) و همچنین در نحوه صحبت کردنشان هم میبینیم. در نحوه نشستن آنها در نیمه ابتدایی فیلم، دان دقیقا پشت سر تونی مینشیند و هنگامی که دوربین از شیشه جلو آنها را نشان میدهد، سمت چپ قاب خالی است و به اصطلاح قاب نامتوازن است. رفته رفته که دو شخصیت رابطه نزدیکی را با هم برقرار میکنند، دان در سمت چپ صندلی عقب قرار میگیرد و قاب را متوازن میکند. همچنین در نحوه دیالوگ گویی دو بازیگر، مورگنسن به خوبی بر لهجه ایتالیایی آمریکایی تسلط دارد و در دیالوگ گفتن و اکتهایش آزادانه عمل میکند که به خوبی معرف شخصیت تونی است. در نقطه مقابل ماهرشالا علی کاملا شمرده شمرده صحبت میکند و شخصیتی را به ما نشان میدهد که درحالیکه وجودش سرشار از احساس است اما ذرهای از این احساس را در جزییات چهرهاش بروز نمیدهد. این تناقض دلیلی بر تنها بودن و ناموفق بودن دان شرلی در ازدواجش نیز است.
حال این تضادها علاوهبر جذابیتهای فرمی که به آن اشاره شد، در لایههای پنهان تاثیرات دیگری هم دارند. فیلمساز بهنوعی شاید نگاهش بر پذیرش این تضادها در وهله اول باشد. مسیر قصه بهگونهای است که دو شخصیت که هر کدام نماینده یک نژاد هستند ابتدا متوجه تضادهای یکدیگر میشوند و آن را میپذیرند. بهنوعی در ادامه مکمل شدن برای یکدیگر است که میتواند راهحل باشد و دو شخصیت را به درک خوبی نسبت به هم برساند. دان به تونی نیاز دارد که از او در مقابل افکار تند سفید پوستان محافظت کند و دان نیز وجهی شاعرانه و احساسی را در وجود تونی بیدار میکند. حتی در رفتارهای سادهتر، تونی آنقدر جلوی دان آسوده غذا میخورد تا درنهایت لذت خوردن یک کنتاکی با دست را به او نشان میدهد. در سمت مقابل دان نیز به تونی که در ابتدا خود را با موسیقی و حال و هوایی که در این مراسمها وجود دارد بیگانه میبیند و از پشت پنجره، صرفا نظاره میکند، لذت واقعی موسیقی را میچشاند. این نگاه کاملا در تضادی که فرم فیلم است حل شده و توی ذوق نمیزند. شخصیتها با تغییری که در طول فیلم میکنند نگاه فیلمساز را بهطور مستتر نشان میدهند.
از سوی دیگر مسیری هم که فیلمنامه برای تغییر شخصیتها در نظر گرفته، در روند قصه حل است. تونی با وجود آنکه در ابتدا نگاهی نژاد پرستانه دارد، ماموریتش این است که از یک سیاه پوست در طول سفر محافظت کند. اما تقابل او با چه کسانیست؟ دقیقا با کسانی که مانند خودش این نگاه را دارند و مقابله کردن با این آدمها یعنی مقابله کردن با درون خود تونی و یافتن نگاهی تازه. این مسئله در فیلمنامه تا جایی عمیق میشود که تونی در بسیاری از لحظات دچار تردید میشود که این کار را بهدلیل مخالف بودنش با این نا برابری از سوی دیگران انجام میدهد یا به خاطر خسارتی که از لغو هر اجرا دچارش میشود؟ اما وقتی در رستوران سفید پوستان، تونی به دان میگوید که در اینجا اجرایی نداشته باشد، تغییر خود را کامل کرده است. دیگر حفاظت تونی از دان به معنای حفظ حق زیستنِ دان است نه صرفا کسب درآمد از این مأموریت.
دان نیز بهعنوان سیاه پوست، اعتراضی صریح و به شکل مرسوم در دیگر فیلمها که غالبا با دیالوگ گفته میشود ندارد. در سکانسی که در مغازه لباس فروشی، به او اجازه پوشیدن کت و شلوار نمیدهند او اعتراضی نمیکند و این صحنه کات میخورد به صحنه بعد که دان درحالیکه چهرهای خشمگین دارد به سرعت دستهایش رو پیانو کار میکند و با Track in نرمِ دوربین به سمت او میتوانیم بگوییم، دان بهنوعی اعتراضش را با موسیقی خود بیان میکند. موسیقی او و تاکید بر سرعتِ نواختنش، هم حسی از جنس اعتبار بخشیدن به خود دارد (بهگونهای که دان با خود نمائی در نواختن پیانو انگار فریاد میزند که ما سیاه پوستان را ببینید!) و هم حسی صلح آمیز و شاعرانه را در دل تونی و دیگر سفید پوستان شبیه به او میکارد. با این وجود میبینیم که قبل و بعد از رفتن روی سِن و نواختن پیانو، فضایی سرشار از تحقیر او را در برمیگیرد. هرچند ما گاهی در مسیر زندگی دان دچار تردید میشویم. در سکانسی که دان، در تقابل با کارگران سیاه پوستی که بر سر زمین کار میگنند قرار میگیرد، ممکن است از خودمان بپرسیم آیا دان به واقع دغدغه آنها را دارد؟ حتی ممکن است این سؤال خود شخصیت نیز باشد. شاید در پایان وقتی که دان تصمیم میگیرد برای اجرای آخرش به کافه سیاه پوستان برود و همراهبا آنها موسیقی بنوازد، به درک بهتری از مسیر خود رسیده است. جایی که همراهبا آنها موسیقی به سبک جاز مینوازد. سبکی که همواره آن را موسیقی اعتراضی سیاه پوستان دانستهاند.
وقتی هم که در پایان فیلم دان به خانه تونی میآید و کریسمس را آنجا میگذراند، میتوانی بگوییم فیلم دیگری دیدهایم که نگاهش به مقوله نژاد پرستی خوش بینانه است (همچون پایان فیلم The Hate U Give)، و امید دارد تضاد بین این دو نژاد همچون تضاد بین دو شخصیتش در طول فیلم به یک تعادل برسد و آن دو یکدیگر را کامل کنند. تکاملی که در این دیالوگ خود را نشان میدهد: «هوش بهتنهایی کفایت نمیکند. عوض کردن قلب مردم جرات میخواهد»…